مرکّب از: ب + جوش + آمدن، جوش آمدن. بحد جوشیدن رسیدن. رجوع به جوش آمدن شود، کنایه از رسیدن خدمت بزرگی یا به دولتی. (آنندراج)، کنایه از رسیدن به دولتی باشد یا رسیدن به خدمت دولتمندی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: ب + جوش + آمدن، جوش آمدن. بحد جوشیدن رسیدن. رجوع به جوش آمدن شود، کنایه از رسیدن خدمت بزرگی یا به دولتی. (آنندراج)، کنایه از رسیدن به دولتی باشد یا رسیدن به خدمت دولتمندی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
بیرون آمدن. خارج شدن. بدر شدن: آن زن از دکان برون آمد چو باد پس فلرزنگش بدست اندر نهاد. رودکی. هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیم درنشاختند به لک. آغاجی. چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ. حکاک. یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا او کی آید ز آتش برون. فردوسی. نماندند یک تن در آن جایگاه بیامد برون رستم کینه خواه. فردوسی. به میدان جنگ ار برون آمدی به مردی ز مردان فزون آمدی. فردوسی. برون آمد از خیمه و از دو زلف بنفشه پریشیده بر نسترن. فرخی. ز دریا به خشکی برون آمدند. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 330). دوستگان دست برآورد و بدرّید نقاب از پس پرده برون آمد با روی چو ماه. منوچهری. چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش که از بینی ّ سقلابی فرود آید همی خله. عسجدی. دریا بشنیدی که برون آید از آتش روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟ ناصرخسرو. گاهی هزبروار برون آید با خشم عمرو و با شغب عنتر. ناصرخسرو. بدانش تو صورتگر خویش باش برون آی از ژرف چه مردوار. ناصرخسرو. چو ماه آمد برون از ابر مشکین به شاهنشه درآمد چشم شیرین. نظامی. پرده برانداز و برون آی فرد گر منم آن پرده بهم درنورد. نظامی. به نادانی درافتادم بدین دام به دانایی برون آیم سرانجام. نظامی. بروج قصر معالیش از آن رفیعتر است که تیر وهم برون آید از کمان گمان. سعدی. از جان برون نیامده جانانت آرزوست زنار نابریده و ایمانت آرزوست. سعدی. همه چشمیم تا برون آیی همه گوشیم تا چه فرمایی. سعدی. مرغ از بیضه برون آید و روزی طلبد. k05l) _rb> p ssalc=\’rohtua\’>سعدی (گلستان). p/>rb>انسلال، پنهان برون آمدن از میان چیزی. (از منتهی الارب). فقیر، آنجا که آب برون آید از کاریز. (دهار).
بیرون آمدن. خارج شدن. بدر شدن: آن زن از دکان برون آمد چو باد پُس فلرزنگش بدست اندر نهاد. رودکی. هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیَم درنشاختند به لک. آغاجی. چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ. حکاک. یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا او کی آید ز آتش برون. فردوسی. نماندند یک تن در آن جایگاه بیامد برون رستم کینه خواه. فردوسی. به میدان جنگ ار برون آمدی به مردی ز مردان فزون آمدی. فردوسی. برون آمد از خیمه و از دو زلف بنفشه پریشیده بر نسترن. فرخی. ز دریا به خشکی برون آمدند. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 330). دوستگان دست برآورد و بدرّید نقاب از پس پرده برون آمد با روی چو ماه. منوچهری. چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش که از بینی ّ سقلابی فرود آید همی خله. عسجدی. دریا بشنیدی که برون آید از آتش روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟ ناصرخسرو. گاهی هزبروار برون آید با خشم عمرو و با شغب عنتر. ناصرخسرو. بدانش تو صورتگر خویش باش برون آی از ژرف چه مردوار. ناصرخسرو. چو ماه آمد برون از ابر مشکین به شاهنشه درآمد چشم شیرین. نظامی. پرده برانداز و برون آی فرد گر منم آن پرده بهم درنورد. نظامی. به نادانی درافتادم بدین دام به دانایی برون آیم سرانجام. نظامی. بروج قصر معالیش از آن رفیعتر است که تیر وهم برون آید از کمان گمان. سعدی. از جان برون نیامده جانانت آرزوست زنار نابریده و ایمانت آرزوست. سعدی. همه چشمیم تا برون آیی همه گوشیم تا چه فرمایی. سعدی. مرغ از بیضه برون آید و روزی طلبد. k05l) _rb> p ssalc=\’rohtua\’>سعدی (گلستان). p/>rb>اِنسلال، پنهان برون آمدن از میان چیزی. (از منتهی الارب). فَقیر، آنجا که آب برون آید از کاریز. (دهار).
مطبوع آمدن. مورد پسند قرار گرفتن. نیکو آمدن. مورد پذیرش آمدن. ملایم طبع قرار گرفتن. مایۀ لذت بردن شدن: ستایش خوش آید همه خلق را ولی سست باشند گاه کرم. ابوشکور (از صحاح الفرس). بخندید گرسیوز نامجوی همانا خوش آمدش گفتار اوی. فردوسی. چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا بگوش مردم دل مرده بانگ رود حزین. فرخی. چون عبدالله بن سلیمان آن نامه بخوانداو دوست عمرولیث بود گفت چه حاجت است آن مهتر را بدین و من دانم که امیرالمؤمنین را خوش نیاید. (تاریخ سیستان). مردمان را از آن خوش نیامد. (تاریخ سیستان). و کوتوال چندان خوردنی پاکیزه بیاورد... که از حدبگذشت و سلطان را سخت خوش آمد و بسیار نیکوئی گفت. (تاریخ بیهقی). بباغ محمودی رفت و نشاط شراب کرد و خوش آمد فرمود که بنه ها و دیوانها آنجا باید آورد. (تاریخ بیهقی). این زن... آن سیرتهای ملکانۀ امیر بازنمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی. (تاریخ بیهقی). گرت خوش آید سخن من کنون ره ز بیابان بسوی شهر تاب. ناصرخسرو. مر مرا گویی تو آنچت خوش نیاید همچنان ور بگویم از جواب من چرا باید طپید؟ ناصرخسرو. و چون از روم بازگشت قصد انطاکیه کرد و بگرفت و انطاکیه خوش آمد او را. (فارسنامۀ ابن بلخی). روزی هادی صحنی برنج نیمی بخورد و نیمی در وی زهر کرد و بمادر فرستاد گفت مر این خوش آمد و بتو فرستادم. (مجمل التواریخ و القصص). معتضد را عظیم خوش آمد آن طاعتداری. (مجمل التواریخ والقصص). چون بسرای درآمد چشم سلیمان بر وی افتاد هیئت و منظر او خوش آمدش. (تاریخ بخارای نرشخی). ملک را خوش آمد و گفت او را بیاورید تا خلعت دهم. (قصص الانبیاء). هر سال ایشان به گوی زدن میشدند و این پسران نیکو میزدند و ملک را خوش می آمد. (قصص الانبیاء). و کیومرث را خوش آمد پاره ای طعام را پیش خروس افکند. (قصص الانبیاء). هر کس پیش ایشان چیزی بردی یا مطربی سرودی گفتی یا سخنی نیکو گفتی در معانی که ایشان را خوش آمدی گفتندی زه. (نوروزنامۀ خیام). نالم آنرا ناله ها خوش آیدش از دو عالم ناله و غم بایدش. مولوی. قضا نقل کرد از عراقم بشام خوش آمد در آن خاک پاکم مقام. سعدی. احمق را ستایش خوش آید. (سعدی). او چیزی گفت ما را خوش آمد ما نیز چیزی نوشتیم تا او را خوش آید. ؟ - خوش آمدن کسی از چیزی، مطبوع واقع شدن آن چیز به نزد آن کس: کبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت. رودکی. ، اعجاب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (یادداشت مؤلف). - از خود خوش آمدن، بخود اعجاب کردن، و این غالباً کسی که کار بزرگی انجام دهد گوید، چون: امروز باانجام فلان کار از خودم خوشم آمد. ، خوش کردن، پیروی خوشی کردن، مطبوع شدن مأکول یا مشروب، مقبول گشتن. خوب بهره مند شدن. (ناظم الاطباء) ، تهنیتی است که بوقت آمدن کسی گویند، نظیر: مرحبا، لطف کردی، آمدنت خوش و خوب است، صفا آوردی: زهی سعادت من کم تو آمدی بسلام خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام. سعدی (غزلیات). خواجه فرمودند خوش آمدی عبداﷲ خجندی... و دو کرت گفت خوش آمدی با ما صاحب سمرقندی. (انیس الطالبین ص 82). فرمودند خوش آمدی درویش تا نکنی. (انیس الطالبین ص 82). چون بخدمت امیر رسیدم فرمودند فرزند بهاءالدین خوش آمدی. (انیس الطالبین ص 222)
مطبوع آمدن. مورد پسند قرار گرفتن. نیکو آمدن. مورد پذیرش آمدن. ملایم طبع قرار گرفتن. مایۀ لذت بردن شدن: ستایش خوش آید همه خلق را ولی سست باشند گاه کرم. ابوشکور (از صحاح الفرس). بخندید گرسیوز نامجوی همانا خوش آمدْش گفتار اوی. فردوسی. چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا بگوش مردم دل مرده بانگ رود حزین. فرخی. چون عبدالله بن سلیمان آن نامه بخوانداو دوست عمرولیث بود گفت چه حاجت است آن مهتر را بدین و من دانم که امیرالمؤمنین را خوش نیاید. (تاریخ سیستان). مردمان را از آن خوش نیامد. (تاریخ سیستان). و کوتوال چندان خوردنی پاکیزه بیاورد... که از حدبگذشت و سلطان را سخت خوش آمد و بسیار نیکوئی گفت. (تاریخ بیهقی). بباغ محمودی رفت و نشاط شراب کرد و خوش آمد فرمود که بنه ها و دیوانها آنجا باید آورد. (تاریخ بیهقی). این زن... آن سیرتهای ملکانۀ امیر بازنمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی. (تاریخ بیهقی). گرْت خوش آید سخن من کنون ره ز بیابان بسوی شهر تاب. ناصرخسرو. مر مرا گویی تو آنچت خوش نیاید همچنان ور بگویم از جواب من چرا باید طپید؟ ناصرخسرو. و چون از روم بازگشت قصد انطاکیه کرد و بگرفت و انطاکیه خوش آمد او را. (فارسنامۀ ابن بلخی). روزی هادی صحنی برنج نیمی بخورد و نیمی در وی زهر کرد و بمادر فرستاد گفت مر این خوش آمد و بتو فرستادم. (مجمل التواریخ و القصص). معتضد را عظیم خوش آمد آن طاعتداری. (مجمل التواریخ والقصص). چون بسرای درآمد چشم سلیمان بر وی افتاد هیئت و منظر او خوش آمدش. (تاریخ بخارای نرشخی). ملک را خوش آمد و گفت او را بیاورید تا خلعت دهم. (قصص الانبیاء). هر سال ایشان به گوی زدن میشدند و این پسران نیکو میزدند و ملک را خوش می آمد. (قصص الانبیاء). و کیومرث را خوش آمد پاره ای طعام را پیش خروس افکند. (قصص الانبیاء). هر کس پیش ایشان چیزی بردی یا مطربی سرودی گفتی یا سخنی نیکو گفتی در معانی که ایشان را خوش آمدی گفتندی زه. (نوروزنامۀ خیام). نالم آنرا ناله ها خوش آیدش از دو عالم ناله و غم بایدش. مولوی. قضا نقل کرد از عراقم بشام خوش آمد در آن خاک پاکم مقام. سعدی. احمق را ستایش خوش آید. (سعدی). او چیزی گفت ما را خوش آمد ما نیز چیزی نوشتیم تا او را خوش آید. ؟ - خوش آمدن کسی از چیزی، مطبوع واقع شدن آن چیز به نزد آن کس: کبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت. رودکی. ، اعجاب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (یادداشت مؤلف). - از خود خوش آمدن، بخود اعجاب کردن، و این غالباً کسی که کار بزرگی انجام دهد گوید، چون: امروز باانجام فلان کار از خودم خوشم آمد. ، خوش کردن، پیروی خوشی کردن، مطبوع شدن مأکول یا مشروب، مقبول گشتن. خوب بهره مند شدن. (ناظم الاطباء) ، تهنیتی است که بوقت آمدن کسی گویند، نظیر: مرحبا، لطف کردی، آمدنت خوش و خوب است، صفا آوردی: زهی سعادت من کِم تو آمدی بسلام خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام. سعدی (غزلیات). خواجه فرمودند خوش آمدی عبداﷲ خجندی... و دو کرت گفت خوش آمدی با ما صاحب سمرقندی. (انیس الطالبین ص 82). فرمودند خوش آمدی درویش تا نکنی. (انیس الطالبین ص 82). چون بخدمت امیر رسیدم فرمودند فرزند بهاءالدین خوش آمدی. (انیس الطالبین ص 222)
خروش برخاستن. فریاد بلند شدن. فریاد به گوش رسیدن: از ایوان از آن پس خروش آمدی کز آوازدلها بجوش آمدی. فردوسی. حصاری شدند آن سپه در یمن خروش آمد از کودک و مرد و زن. فردوسی. بزد نای روئین و روئینه خم خروش آمد و نالۀ گاودم. فردوسی. - در خروش آمدن، به فریاد آمدن. فریاد زدن. نعره زدن: چو شیری از نهیب مور ناگه در خروش آمد گریزد او چنان گوئی که بر جان نیشتر دارد. ناصرخسرو. من ازشراب این سخن سرمست و فضلۀ قدح در دست که رونده ای در کنار مجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد. نعره ای چنان بزد که دیگران بموافقت او در خروش آمدند. (گلستان)
خروش برخاستن. فریاد بلند شدن. فریاد به گوش رسیدن: از ایوان از آن پس خروش آمدی کز آوازدلها بجوش آمدی. فردوسی. حصاری شدند آن سپه در یمن خروش آمد از کودک و مرد و زن. فردوسی. بزد نای روئین و روئینه خم خروش آمد و نالۀ گاودم. فردوسی. - در خروش آمدن، به فریاد آمدن. فریاد زدن. نعره زدن: چو شیری از نهیب مور ناگه در خروش آمد گریزد او چنان گوئی که بر جان نیشتر دارد. ناصرخسرو. من ازشراب این سخن سرمست و فضلۀ قدح در دست که رونده ای در کنار مجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد. نعره ای چنان بزد که دیگران بموافقت او در خروش آمدند. (گلستان)
زله شدن. سته شدن. مانده شدن. (ناظم الاطباء). به تنگ آمدن. به ستوه آمدن: قومی که از دست تطاول این بجان آمده بودند و پریشان شده. (گلستان سعدی). ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی دل بی تو بجان آمد وقت است که بازآیی. حافظ. ، از اسبان یکصد و زائد از آن. (منتهی الارب). یکصد و زیاده از سواران. (ناظم الاطباء)
زله شدن. سته شدن. مانده شدن. (ناظم الاطباء). به تنگ آمدن. به ستوه آمدن: قومی که از دست تطاول این بجان آمده بودند و پریشان شده. (گلستان سعدی). ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی دل بی تو بجان آمد وقت است که بازآیی. حافظ. ، از اسبان یکصد و زائد از آن. (منتهی الارب). یکصد و زیاده از سواران. (ناظم الاطباء)
به محل آمدن. بازگشتن، پرشکم گردیدن از شیر و آب. (آنندراج) (از منتهی الارب). پر شدن شکم از شیر و آب. (از اقرب الموارد). پرشکم شدن از شیر و آب و سیر شدن. (ناظم الاطباء) ، تسکین نیافتن. (آنندراج). سخت تشنه شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، سست گردیدن. (آنندراج) :بجر عنه، سست گردید از وی. (منتهی الارب). سنگینی کردن کار بر کسی و سست گردیدن از آن. (ناظم الاطباء)
به محل آمدن. بازگشتن، پرشکم گردیدن از شیر و آب. (آنندراج) (از منتهی الارب). پر شدن شکم از شیر و آب. (از اقرب الموارد). پرشکم شدن از شیر و آب و سیر شدن. (ناظم الاطباء) ، تسکین نیافتن. (آنندراج). سخت تشنه شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، سست گردیدن. (آنندراج) :بجر عنه، سست گردید از وی. (منتهی الارب). سنگینی کردن کار بر کسی و سست گردیدن از آن. (ناظم الاطباء)
بو شنیدن. به مشام رسیدن بو. پراکنده شدن بو چنانکه ببویند آن را: گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید که هیچ حاصل از این گفتگو نمیآید گمان برند که در عودسوز سینۀ من نبود آتش معنی که بو نمی آید. سعدی.
بو شنیدن. به مشام رسیدن بو. پراکنده شدن بو چنانکه ببویند آن را: گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید که هیچ حاصل از این گفتگو نمیآید گمان برند که در عودسوز سینۀ من نبود آتش معنی که بو نمی آید. سعدی.